خوب نگاه کن ...

خوب نگاه کن …

خوب نگاه کن … 

نگاه اول

یک آن نگاه می‌کنم می‌بینم نیست. خیلی جلوتر از من، وقتی من آرام آرام قدم‌هایم را برمی‌داشتم، او با صندلی چرخ‌دارش از بین آدم‌ها عبور کرده است. وقتی من به خستگی پاهایم فکر می‌کنم، او به دست‌هایی فکر می‌کند که باید جور پاهایش را هم بکشد. خیلی عادی با کت و شلوار قهوه‌ای رنگش و کراوات صاف و مرتبش با ویلچر از قطار مترو پیاده می‌شود و بین شلوغی آدم‌های مترو گم می‌شود. این اولین تصویری است که از آدم‌های معلول در روز دید و بازدید نوروزی‌شان در ایستگاه طالقانی می‌بینم… مردی که دست‌هایش را دو طرف پله برقی می‌گذارد و خیلی عادی با صندلی چرخ‌دارش که انگار بخشی از اعضای بدنش شده، به در خروج می‌رسد…

نگاه دوم

اینجا خیلی‌ها را نمی‌توان از آدم‌های سالم تشخیص داد. وقتی کسی روی چمن‌ها نشسته و پاهایش را دراز کرده، توفیری با آدم‌های سالم ندارد. تنها فرقش را می‌توان از ویلچر کنار دستش فهمید و حدس زد این پاها که دراز شده‌اند احتمالا توان راه رفتن ندارند. اینجا وقتی یک پسربچه هشت ساله آب بازی می‌کند، می‌دود و با چشم‌های درشت و سبزرنگش به تو لبخند می‌زند، تو خیال می‌کنی حتما همراه یکی از معلولان اینجا آمده، اما وقتی سمعک کنار گوشش را که موقع نیمرخ‌شدن پیدا می‌شود می‌بینی، تمام حدس‌هایت نیمه کاره رها می‌شود و تازه می‌فهمی ناشنوایی هم نوعی معلولیت است. این‌طرف‌تر وقتی می‌ایستم تا بازی پینگ پنگ چند نفر را ببینم، از هیجان و سرعت بازی ذوق‌زده می‌شوم. چند نفر خیلی حرفه‌ای راکت دارند و بازی می‌کنند. پنج دقیقه‌ای که از بازی می‌گذرد، میز پینگ پنگ را دور می‌زنم تا ببینم این سمت پارک چه خبر است. این طرف پارک که هیچ، اما این طرف میز قضیه فرق دارد. کسی که راکت را با دست چپش گرفته بود و حرفه‌ای بازی می‌کرد، دست راست ندارد. معلولیت آدم‌ها گاهی آن‌قدر بی‌اهمیت می‌شود که هیچ فرقی با سالم بودن ندارد.

خوب نگاه کن … 

نگاه سوم

صدای عبور چرخ‌های یک ویلچر را کنارم می‌شنوم. آرام نگاه می‌کنم مبادا کسی از نگاهم ناراحت شود. هرچند فکر می‌کنم اینجا کسی از مشکلی که دارد ناراحت نیست و این منم که هنوز با معلولیت آدم‌ها کنار نیامدم. روی صندلی چرخ‌دار کنار دستم یک پسر معلول ذهنی نشسته. یک پسر 14 ساله که به نظرم کم‌بینا هم می‌آید. اما نگاه من روی چیز دیگری ثابت می‌ماند؛ روی آدمی که صندلی را می‌کشد. یک پسر همان سنی با معلولیت دست و پا. پاهایش را روی زمین می‌کشد، اما فلج کامل نیست. انگشت‌هایش فرم عادی ندارد، اما پشت صندلی رفیقش را گرفته و هُل می‌دهد. خودش یک معلول حرکتی کامل است، اما همین که توان ایستادن دارد، نمی‌گذارد رفیقش روی ویلچرش تنها بماند…

نگاه چهارم

مهناز نابیناست. سفره هفت‌سین چیده. از همین‌ها که دور هر کاسه بلوری‌اش یک ربان قرمز می‌پیچند. از همین‌ها که فال حافظ را کنار قرآن باز می‌گذارند. او همه چيز را با سليقه در كنار هم چيده. وقتي به سفره نگاه مي‌كني، از خودت مي‌پرسي مگر مهناز مي‌بيند كه سفره را به اين زيبايي چيده؛ چطور اينقدر سليقه به خرج داده و توانسته اين كار را به خوبي انجام دهد. قبل از این‌که بقیه سفره‌هایشان را بچینند، مهناز کنار سفره‌اش عکس هم می‌اندازد. نابیناست، اما بارها سفارش می‌کند عکس‌ها را به دستش برسانم. مي‌گويد از خيلي وقت پيش عكس‌هايش را در آلبومي جمع كرده و هنوز بعد از گذشت چند سال آن‌ها را دارد. قرار می‌شود عکس‌ها را به دفتر انجمن بدهیم تا از آنجا تحویل بگیرد. مهم لذت‌بردن از زیبایی است که او با تمام نابینایی‌اش از آن لذت می‌برد. از عکسی که وسط چمن‌ها از یک سفره هفت سین رنگی رنگی گرفته شده و یک انسان کامل در آن به کل دنیا لبخند می‌زند. خنده‌اي كه پر از معناست و به خيلي از انسان‌هاي ديگري كه مي‌بينند و بهتر حس مي‌كنند، مي‌گويد كه قدر اين نعمت بزرگ را بدانيد و هيچ‌گاه ناشكري نكنيد. دل روشن او به ما مي‌فهماند كه گرچه نگاهش تيره است، ولي دلي به زلالي و بزرگي دريا دارد كه شايد خيلي از امثال ما آن را نداشته باشيم.

ما آدم‌های فانتزی‌باز

سفر در زمان بیشتر شاید به آرزویی محال شبیه باشد، اما برای کسی مثل من که همیشه با فانتزی‌ها زندگی کرده‌ام، آن‌چنان هم دور از ذهن نیست. گذشته و آینده‌اش هم تفاوت چندانی ندارد، مهم وجود فانتزی چنین سفری در ذهن من است. در بین مردم ما چنین تصوراتی کمتر وجود دارد، شاید چون از کودکی ذهن‌هایمان را کمتر به خیال‌پردازی عادت داده‌اند. اما من اگر امکان سفر در زمان را داشته باشم و قرار باشد این فانتزی برایم محقق شود سفر به گذشته را ترجیح می‌دهم آن هم نه برای پاک‌کردن یا از بین بردن گوشه‌ای از گذشته‌ام، بلکه بیشتر برای ارضاشدن حس کنجکاوی زیادی که نسبت به برخی از برهه‌های تاریخی و بعضی تمدن‌ها و سرگذشتشان دارم. معمولا «تاریخ» برایم سند خوبی نیست. دوست دارم خیلی از دوره‌های تاریخی مثلا انسان‌های اولیه یا حتی پیش از آن‌ها را با چشم خودم ببینم تا علامت سوال‌های ذهنی‌ام پاسخ داده شوند.

هیچ‌وقت هم در زندگی آدم آینده‌نگری نبوده‌ام و نسبت به وضعیتم در آینده هم کنجکاو نبوده‌ام. همیشه در زمان حال زندگی کرده‌ام و هرگز هم خودم را در بند «گذشته» یا «آینده» گرفتار نکرده‌ام و شاید هم به همین علت هرگز حساب بانکی و پس‌انداز خاصی نداشته‌ام و همیشه فکر کرده‌ام که خب حتما در آینده هم مثل همین حالا که همه‌چیز خوب پیش‌رفته همه‌چیز خوب و بی‌دردسر خواهد بود.

در کل به نظرم مردم ما کمتر به سفر در زمان و فانتزی‌های این مدلی می‌پردازند. علتش هم می‌تواند این باشد که اصلا حتی به چنین پیشرفتی هم در علم نزدیک نشده‌ایم و هنوز خیلی از این اتفاقات دوریم. شاید این‌قدر که مردم ما به زندگی پس از مرگ فکر می‌کنند سفر به گذشته و آینده حتی در خیال‌شان هم نگنجد. در ادبیات و هنرهای نمایشی ما هم کمتر به این موضوعات پرداخته شده. مثلا از سریال «مسافران» که در مورد سفرهای چند موجود فضایی به تهران بود به نسبت سایر سریال‌های روتین که از فضای آپارتمانی برخوردارند، استقبال زیادی نشد. این در حالی است که «جنگ ستارگان» از سال 1979 در اروپا طرفداران زیادی از نسل‌های مختلف دارد و خب این نشان می‌دهد که در سرزمین ما چنین فضاها و تخیل‌هایی هنوز برای مردم جذابیت چندانی پیدا نکرده. بین شخصیت‌های فیلم‌ها و داستان‌های ما هم کمتر جیمزباندها و پوآروها حضور دارند، انگار که مردم دیگر خیلی حوصله فکرکردن به ابرقهرمان‌ها را ندارند. من ولی از کودکی تا همین حالا همیشه طرفدار پروپاقرص اسپایدرمن و بت‌من و سوپرمن و همه قهرمان‌های دوست‌داشتنی بوده و هستم.

صندوقچه‌هایی که به درد نمی‌خورند

من فکر می‌کنم سفر در زمان ممکن است، حالا چه شکلی و چه‌جوری‌اش را نمی‌دانم. چون من نمونه‌هایی از این دست زیاد دیده‌ام. خیلی از هم‌سن و سال‌های خودم، در دوسه قرن عقب‌تر گیر کرده‌اند و خیلی‌ها هم در دو سه قرن جلوترند. دو، سه روز پیش با دوستانم در کافه‌ای نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم، در مورد جزئی‌ترین مسائل زندگی، یعنی همین مسخره‌بازی که مرگ نام‌دارد. دیدم که هیچ‌کدام از ما با دیگری هم‌فکری نمی‌کند. آنجا فهمیدم که ما انسان‌ها اغلب وحدت مکانی داریم تا وحدت زمانی. وحدت مکانی یعنی این که تنها در یک جا جمع شده‌ایم. فهمیدم که می‌شود در زمان سفر کرد. خیلی از آدم‌ها را می‌شناسم که به گذشته‌ها سفر کرده‌اند و اصلا در همان‌جا زندگی می‌کنند. منتها وانمود می‌کنند که در کنار ما هستند و من هم اتفاقا چندتا از آن‌ها را می‌شناسم.

من کلا از گذشته خوشم نمی‌آید، ولی از آینده چرا! آینده را دوست دارم. شما اگر کتاب‌هایي را كه خوانده‌ام ورقی بزنید، در شعرهایم هرجا که از گذشته حرف می‌زنم هم انگار از آینده حرف زده‌ام. گذشته من فضای آینده را دارد. صحنه‌ای است پر از چینش آکسسوار آینده. در عین حال می‌دانم امکان رفتن به آینده سریع‌تر از شعر و داستان و… هم وجود دارد. من ایمان دارم، اما آدرس دقیقش را نمی‌دانم. اگر می‌توانستم همین الان همه چیز را رها می‌کردم و می‌رفتم. اگر روزگاری بتوانم با یک ماشین گذشته‌ام را پاک کنم یا آینده‌ام را بسازم هم این کار را نمی‌کنم. گذشته، گذشته است. دیگر به درد من نمی‌خورد. من اصلا فکر نمی‌کنم که گذشته چراغ راه آینده است. یعنی کسی که گذشته ندارد، نمی‌تواند پیشرفت کند؟ این مسخره است که فقط بخواهیم به این تکیه کنیم که گذشته چراغ راه آینده است. چرا ما از ماشین زمان برای توقف آن استفاده کنیم؟ من دوست دارم از این ماشین برای عبور از زمان استفاده کنم، وگرنه بلیتش مفت هم باشد، سوار نمی‌شوم. به هیچ‌وجه دوست ندارم به گذشته برگردم. اغلب آدم‌ها دوست دارند که به اولین عشقشان برگردند. اما من نمی‌خواهم! چون در این مورد شانس نداشته‌ام. دوست ندارم دوباره برگردم و باز بی‌دلیل ترکم کند…

من کاری به کار اکثر مردم ندارم، با دو سه نفر از دوست‌های خودم کار دارم که خیلی نوستالژیک هستند و درست به همین خاطر عقب مانده‌اند. عقب‌ماندگی در مورد این دوستان من شکل بسیار غم‌انگیزی دارد. این‌ها نه تنها عقب مانده‌اند، بلکه هر روز هم عقب‌تر می‌روند. من در جایی جمله بسیار خوبی در این مورد خوانده‌ام و آن این‌که: «آدم‌های شکست‌خورده به گذشته افتخار می‌کنند.» متاسفانه آدم اطرافیانش را که نگاه‌ می‌کند، می‌بیند خانه‌هایشان پر از صندوقچه است. صندوقچه‌ای پر از وسایل گذشته، وسایلی که هیچ به درد هم نمی‌خورند. من هنوز هم نمی‌دانم که پدرم چرا شمشیر نیکلای اجدادش را نگه می‌داشت. این کارش هیچ برایم معنی نداشت. پدرم هم از همین آدم‌های خاطره‌باز بود که یک عمر در گذشته زندگی کرد. فکر کردن به گذشته ریتم زندگی مردم را کند می‌کند. نگاه کنید که در کافه‌های سنتی به پشتی‌ها تکیه می‌دهیم و زمان را فراموش می‌کنیم، حال آن‌ که در کافی‌شاپ‌ها این اتفاق کمتر می‌افتد.

بازدید:398652

رتبه مقاله در گوگل:3.5-Stars

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *